• وبلاگ : سنا ... سه نسل آلبوم
  • يادداشت : از مادر به ميترا
  • نظرات : 8 خصوصي ، 25 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مادر عزيزم سلام

    دلم خيلي گرفته. از ديروز که پيام يه بنده خدا را در وبلاگتون خوندم، دلم خيلي گرفته. آخه چرا؟! چرا بايد اين انقلاب رو حق توده اي ها و کمونيست ها بدونيم. مگه نه اينکه 98 در صد از خود همون مردمي که انقلاب کردند به جمهوري اسلامي رأي دادند. اگر بيشتر اونها کمونيست و توده اي بودند خوب به جمهوري اسلامي رأي نمي دادند!

    مادر به خدا قسم دلم آتيش گرفت وقتي ديدم يه نفر که ادعاي مسلماني مي کنه، نقل آيات و روايات و احاديثي ـ که معطّر به نام ائمّه عليهم السلام است ـ را به نشخوار کردن تشبيه مي کنه.

    مادر عزيزم باور کن ما هم دل داريم ما هم دلمان پر از غم و غصه است.

    اين تيکه را براي اون کسي مي گويم که ادعا مي کنه شهداي ما نجنگيدند که حجاب بمونه. که اعتقادات ديني مون بمونه. ميشه بپرسم پس شهداي ما براي چي رفتند و جانشان را تقديم کردند. مگه ميشه بي هدف خودشان را به کشتن بدهند!

    خود من و خانواده ام براي چي از سال 1361 از شرق کشور به غرب کشور کوچ کرديم؟! تحمل اين همه درد و رنج و غربت براي چي بود؟! پدر من سپاهي بود و به همين دليل هم زمان جنگ به کردستان اعزام شد. نمي دونم اين خانم باور مي کنه يا نه. ولي به خدا قسم اون روزي که شهر هاي مرزي غرب را به شدت بمباران مي کردند، من يک دختر بچه کوچک بودم به همراه چهار خواهر ديگرم و مادرم تنهاي تنها در خانه اي که هيچ پناهگاهي نداشت و تمام شيشه هايش شکسته بود و برق نداشت، در زمستان سخت شهرستان سقّز که جزو سردترين شهر هاي کشور بود بدون وسايل گرمايي شب را به صبح مي رسانديم و صبح را به شب. حتي بعضي وقت ها نمي توانستيم صحبت هم بکنيم چون کومله و دموکرات تا پشت پنجره خانه مان مي آمدند ولي چون خانه مان بيشتر شبيه خانه ارواح بود فکر مي کردند کسي در خانه نيست. هنوز زمزمه آن منافقاني که پشت پنجره خانه ي ما با هم صحبت مي کردند در گوشم هست. نمي دونيد اون موقع چقدر دلم مي گرفت. پدرم سپاهي بود و اگه منافقان مي فهميدند حتما همه ما را مي کشتند يا بلايي بدتر از مردن بر سرمان مي آوردند. باور کنيد يک وقت مي شد که بيست روز بيست روز از پدرم سراغ نداشتيم.

    در آن غربت وحشتناک که حتي خود مردم آن شهر هم به جاهاي امن ديگر پناه برده بودند و شهر خالي از سکنه بود، فقط و فقط خدا بود که ما را حفظ مي کرد.و من با وجودي که يک دختر بچه کوچک بودم با تمام وجود خدا را در کنار خودم حس مي کردم.

    در طول يازده سالي که در شهر سقز بوديم فقط يک بار توانستيم به شهر و ديارمان سفر کنيم و فاميل را ببينيم.قصه هاي من در غربت آنقدر زياد است که نمي توان بيان کرد.

    فقط مي خواهم بدانم چرا پدر من و امثال او و خانواده هايشان بايد غربت را تحمل مي کردند. چرا؟!! اگر شهداي ما براي حفظ ضروريات دين اسلام جان ندادند پس براي چي شهيد شدند؟!!

    آيا براي اينکه امروز يک نفر پيدا شود و بگويد اين انقلاب نبايد اسلامي باشد؟! براي چي؟!! مگه حجاب از ضروريات اسلام نيست؟!! درسته که ما آن مدينه فاضله اسلامي را نداريم، امّا آيا نمي توانيم آن را بسازيم؟!! اگر حجاب به قول آن شخص دلسوز جزو ناچيز ترين واجبات در اسلام است و چيزهاي مهمتر از آن هم داريم که آنها بايد مطرح شود، بايد بگويم که اتفاقا از همان ناچيزتر بايد شروع کنيم تا به مهمتر از آن برسيم.

    خيلي نا حقيه اگه قدر اين دولت و حكومت اسلامي را ندانيم. صحبت زياد است و فرصت کم. اميدوارم در ديداري که به زودي با هم خواهيم داشت بتوانم عقده هاي مانده در دلم را برايتان باز گو کنم.